گفته بودی که : -((چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات ، که یکدم مژه بر هم نزنی!))
- مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
بنفشه ای خوشرنگ
دمیده بود در آغوش کوه، از دل سنگ.
به کوه گفتم:
شعرت خوش است و تازه و تر
وگر درست بخواهی، من از تو شاعر تر
که شعرت از دل سنگ است و
شعرم از دل تنگ.
لب دریا، سحرگاهان و باران،
هوا، رنگ غم چشم انتظاران،
نمی پیچد صدای گرم خورشید،
نمی تابد چراغ چشم یاران!
رفتم به کنار رود،
-سر تا پا مست-
رودم، به هزار قصه، می برد ز دست
چون قصۀ درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و رفت و نالید و شکست !
درختی خشک را مانم به صحرا،
که عمری سرکند تنهای تنها،
نه بارانی که آرد برگ و باری
نه برقی تا بسوزد هستیش را