دلم دریاچه اندوه و درده
نگاهم کوچه ای خاموش و سرده
ببین این لحظه های بی تو بودن
به شهر و کوچه قلبم چه کرده
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند که احتمال نماندست ناشکیبا را
گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را
چنین جوان که تویی برقعی فروآویز و گر نه دل برود پیر پای برجا را
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی چرا نظر نکنی یار سروبالا را