ای عشق، غم تو سوخت بسیار مرا ،
آویخت مسیح وار بر دار مرا ،
چندان که دلت خواست بیازار مرا !
مگذار مرا ز دست، مگذار مرا !
ای دل، به کمال عشق آراستمت،
وز هر چه به غیر عشق پیراستمت،
یک عمر اگر سوختم و کاستمت;
امروز چنان شدی که می خواستمت!
گفته بودی که : -((چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات ، که یکدم مژه بر هم نزنی!))
- مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
بنفشه ای خوشرنگ
دمیده بود در آغوش کوه، از دل سنگ.
به کوه گفتم:
شعرت خوش است و تازه و تر
وگر درست بخواهی، من از تو شاعر تر
که شعرت از دل سنگ است و
شعرم از دل تنگ.
لب دریا، سحرگاهان و باران،
هوا، رنگ غم چشم انتظاران،
نمی پیچد صدای گرم خورشید،
نمی تابد چراغ چشم یاران!